فنجانت را با قهوه پر کن و کنار پنجره بایست...
طاق ها را کنار بزن تا سوزش برف را احساس کنی.بگذار بوسه
سرد دانه های برف بر پیشانیت بنشیند و تمام وجودت از این
سردی
تیر بکشد! بیرون را به تماشا بایست.گوشهایت را بر هیاهوی
ماشینها ببند و لحظه ای بیندیش.
نگاهت را از صورتهای خندان و تن پوشهای گرم و گامهای استوار
سرمستان برگیر.چشم دوختن به چلچراغ رنگین ساختمانهای
سر به فلک کشیده بر تو حرام باد....
فرزند زمین!!!
سر برگردان؛دیدنیهای آنسوی خیابان بسیار است...
دیدگان کم سوی پیر ژنده پوش؛شعله های آتش درون حلبی
و سوزناکتر از آن سینه های شعله ور از اندوه رهگذران؛
دستهای لرزان و یخ زده و صورتهای نگران پدران خانه های
خاموش..
گوش تیز کن...با صدای چهارچرخ نان خشک فروش؛
با صدای شلپ شلپ چکمه های پر از آب کودک مدرسه ای
و هزاران صدا که روحت را به درد می آورند همراه شو.
قهوه ات را بر لب پنجره بگذار و آن را پیشکش تمام گلوهایی کن
که از
حسرت خشکیده اند.بگذار مرهمی شود بر روی تمام قلب های
شکسته.
برای یک شب هم که شده بیاندیش و در امواج حقیقت غوطه ور
شو.
غرق شو
نظرات شما عزیزان: